• وبلاگ : هومن پاييزي من
  • يادداشت : خيلي سخته بي تو بودن....
  • نظرات : 3 خصوصي ، 35 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ششش 
    خاطره‌اي که مي خوام تعريف کنم بر مي گرده به 4 سال پيش و دختر داييم مژده ما از بچگي باهم بازي مي کرديم و بين تمام دختر داييهام با اون از همه راحت تر بودم اون روز خانواده ما و داييم اينا خونه مادر بزرگم بوديم و و از قرار معلوم طبق قرار قبلي مادرم اينا و ديگران صبح زود رفتن بهشت زهرا من هم که مثل هميشه گفتم خونه مي مونم و مي خوابم و مژده هم به بهانه‌ي داداش کوچيکش که شير خوره بود موند خونه بعد از اينکه 1 ساعت از رفتنشون گذشت من نشستم پاي ويدئو و نگاه کردن فيلمي که از دوستم گرفته بودم و مخفيانه با خودم به اونجا اورده بودم، يه فيلم سکسي بود و من در حال نگاه کردن بودم که مژده وارد اتاق شد و از ترسم تلويزيون رو خاموش کردم و خودم رو زدم به اون راه مژده گفت چي‌ مي ديدي من هم بايد ببينم من اول چرت پرت گفتم ولي اون گفت که داشته 5 دقيقه دزدکي من رو ميديده و از اين جور فيلم ها هم خوشش مياد من هم از خدا خواسته فيلم رو گذاشتم و دو تايي نشستيم به ديدن هر چند دقيقه يکبار من زير چشمي اون رو نگاه مي کردم انگار واقعا خوشش مي اومد چون هم اب از لب ولوچش را افتاده بود و هم با دقت نگاه مي کرد من ازش پرسيد تا حالا از اين کارها کردي گفت اره يک بار با پسر همسايمون گفتم چي کار کردي گفت هيچي فقط من مال اون رو خوردم اونهم مال من رو اينجا بود که من رگ شيطنتم بالا زد و گفتم حالا چي دوست داري يک کمي با هم از اين کارا بکنيم مژده گفت بدم نمياد ولي زياد نه من گفتم باشه شروع کردم به دست زدن به سينه‌هاش ولي خيلي کوچيک بود بعد لباسشو در اوردم و سر سينهژ‌هاشو شردع کردم به لي